مادرااااااااانه

فصلِ تولدِ من

گاهی فکر میکنم دیگر ننویسم تا اوضاع تغییر کند و حالی باحال به سراغم بیاید/ مدتی است عشــــقم مرا گم کرده! شاید اگر دیر نشود صبر کنم تا پیدا شوم بعد دوباره بنویســـم اما باز فکرِ اینکه اینجا از آنِ توسـت و اینکه با یک بیکران عشق اینجا را ساختم تلنگری میشود برایم/ تلنگری میشود تا اجازه ندهم کسی سدِّ راهم شود برای نَنوشتم برایِ تــــــو عزیـــــــــــــــــــــزم مادرت روزهایِ بسیار سختی را میگذراند تنهایِ تنهایِ تنها به معنای واقعیِ کلمه و همچنان لبخند میزند! برایت نمی نویسم چه شنیدمو چه گذشتو چه میشود برمن فقط بدان تا یک قدمی مرگ قدم برداشتم! خواستم تا بیایم پیشِ تو/ تا خلاص شوم از این دنیای کثی...
30 دی 1391

این روزهایِ من

این روزها که به پوچ بودنِ این بودن رسیده ام یک جورِ ناجوری بابِ میل خودم زندگی میکنم هیچ چیز برایم اولویت ندارد جز خودم/ دیگر حتی لحظه ای به داشتن یک بچه فکر نمیکنم/ لحظه ای حسرت عدم حضورش را نمیخورم/ حتی به نبودنش هم فکر میکنم! به اینکه اینگونه حتی بهتر هم هست/ به اینکه اگر درون دلِ مادر مانده بود امروز یکساله میشد , اما بهتر که نیست! بهتر که رفت!! بهتر که نماند!!! حس میکنم با این طرز تفکرِ این روزهایم بوجود آوردن یک انسان بزرگترین ظلم است اول به خودم و بعد به او! حس میکنم به اینجا تعلق ندارم! شاید اشتباهی شده که حتی خدا هم در آن مانده است که چه کند! بنظرم او هم گاهی ناتوان میشود!!!! با تمام وجودم دلم میخواهد که دیگر نباشم, ...
25 آذر 1391

دل شکستن هنر میباشد!

به نامِ خدایی که این روزها مهربان نیست!!! منفی شد بله به همین راحتی یه خدا میتونه پشت کنه به همه ی ذکرگفتن هات/ به همه ی دعاهات/ به همه ی اون چیزایی که تو فکر میکنی براش اهمیت داره/ همان هایی که به سختی کنار میگذاری تا دلش را بدست بیاری این چیزا میتونه از یه لاک نزدنِ ساده شروع بشه تا هزارجور دعا که از اینور و اونور بهت میگن معجزه میکنه برات بخون/انجامش بده!!! منتی نیست خودم تصمیم گرفته بودم که اینکار ها رو بکنم و فقط برایِ دلِ خودمو آرامش درونمو خشنودی اون بود! اما خُب دروغ چرا فکر میکردم براش مهم باشه! خدایا کاری که در حقّم کردی کمرشکن نبود اصلا" نگرانم نباش و خودتو ناراحت نکن تو فقط بدجور دلم رو شکستی که...
20 مهر 1391

به توَکلِ نامِ اعظم ات

  به دور از تمایلاتِ قلبی ام و به امید دستیابی به معجزه ی عشقم  در نهایت خم کردم سرم را در مقابلِ آنچه که تو برایم مقدر کردی روزهایِ انتظار را که میتوانست شیرین باشد برایم/به سختی میگذرانمو لبخند میزنم تا نرنجد دلِ تو تا نرنجد دلِ هم نفسِ زندگی ام تا نرنجد دلِ کسی و فردا همان روزیست که علمِ پزشکی سعی در بوجود آوردنِ معجزه عشقم میکند و من به جد میدانم که اینها همه بهانه اند در مقابلِ خواست و قدرتِ تو! میدانم تا تو نخواهی نمیشود/ پس این بار بخواه / برایم بخواه / بخواه  تا تمام شود اینهمه انتظار/ اینهمه نبودنش پس توکل میکنم به تو به نامِ اعظم ات که خود گفته ای توکل کن بســــــــــ...
5 مهر 1391

قصه از کجا شروع شد!!!

همه چی خیلی خیلی خوب بود و این موضوع هرازگاهی  دلم را میلرزاند که نکند آرامش قبل از طوفان است؟!! بیشتر از 5سالو نیم از زیرِ یک سقف بودنمان میگذشت/ ایده آل هایِ اولیه برای آمدنت فراهم شده بود/ آزمایشاتِ پزشکی هم حاکی از سلامتِ کامل مان بود/ پس دیگر تصمیم گرفتیم که به خواست خدا بیایی... خیلی زود بدونِ اینکه منتظرم بگذاری آمدی/ حس و حال غریبی داشتم باورم نمیشد که وجودم میزبانِ یک نقطه  شده باشد/ ناخواسته اشک میریختم و به چند زبانی که بلد بودم خدا را شکر میگفتم ختمِ قرآن و دعایِ توسل و زیارت عاشورا و چِه و چِه کارِ هر روزم بود برایِ سلامتی و آرامشِ بعد از تولدت/ هر روز هم صحبتم بودی از سلام و صبح بخیرِصبحگاهی تا عذرخواهی بابت تر...
31 مرداد 1391

نامادر

وقتی به این خوبی نامِ مادر را یدک می کشی لااقل کمی مادری کن دلمان باز شود بعید میدانم با آنهمه غرور و تکبر که تو داری توانِ مادری کردن هم درت مانده باشد پس بیخیالِ به اصلاح مادر بودنت شو و همچنان پرغرور به خودخواهی ات ادامه بده که خدا را شکر توانمندی ات در این زمینه بس ستودنی ست!! و هرگز توجه نکن که فرزندت چگونه تاوانِ کارهایِ تو را پس میدهد و همچنان دم نمیزند.... خودخواهی و جانماز آب کشیدن تنها چیزیست که میتوان از تو آموخت و من در عجبم از خودم که چطور از روز اول آشنایی مان (که فقط چشمانت از زیر چادری مشکی پیدا بود و یکدم سدِّ راهِ وصالم میشدی) تا الان تو را تاب آوردم!!!! برایت تا به ابد متاسفم نامادر   ...
30 تير 1391