مادرااااااااانه

حس نبودنت

نفس می کشم نبودنت را تو نیستی هوای بوی تنت را کرده ام می دانی پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است تو نیستی آسمان بی معنیست حتی آسمان پر ستاره و باران مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد تو نیستی و من چتر می خواهم ... هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده... خودم را به هزار راه میزنم به هزار کوچه به هزار در نکند دوباره یادِ بودنت بیفتم ...
17 خرداد 1391

وقتی تو نخواهی نمیشود که نمیشود که نمیشود!

و اما امروز دوپینگ/ ختمِ قرآن/ نماز اولِ وقت/ دعایِ عزیزانم هیچکدام بهانه ای برایِ نرم شدن دلِ خدا نشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد و من همچنان صبور/شاکر/امیدوار و منتظرِ تو هســــتم و تنها غمی که حتی نفس کشیدنِ عادی ام را تحت الشعاع قرار داده.......... بماند غمی نیست تو خوش باش بهانه ی  این روزهایِ زندگیِ من   خدا جونم من تسلیم/هرچی تو بگی فقط یادت باشه هرماهی که بگذره و این فسقلی رو به من ندی باید براش وقت بذاری اونم اساسی وقت بذار برایِ رنگِ چشماش! که اگه قبلا" به عسلی راضی بودم الان دیگه زیر چشم آبی عمرا" قبول کنم وقت بذار واسه رنگ پوستش/...
18 ارديبهشت 1391

امروز که تو نیستی...

چقدر سخته که تویِ دلت یه غم بزرگ باشه اما نتونی با عزیزترین فردِ زندگیت درمیون بذاریش چقدر سخته که کوچولویی رو که خدا تویِ دلت میذاره یه روز بیاد ازت پس بگیره و براحتی بهت بگن: "حتما حکمتی توش بوده" و تو نباید دم بزنی چقدر سخته که یکسال از پرکشیدنت میگذره و هنوز برنگشتی توی دلم چقدر سخته که دائم بشنوی خدا خیلی مهربونه و قدرتش نامتناهیِ اما همین خدا میاد و یه دنیا غم تویِ دلت میذاره و تو باید شاکر باشی چقدر سخته   که جمله ی "خدایا شکر که مرا لایق مادر شدن دانستی" را مدام ببینی و تو دائم مرور کنی گذشته ات را که چه کردم که اکنون خدا مرا بی لیاقت دانسته! چقدر سخته که وسط شلوغی احسا...
29 فروردين 1391

سال نو مبارک...

بالاخره سالِ نو از راه رسید! شاید هیچکس بیشتر از من از رفتن به یک سالِ جدید خوشحال نباشه و شاید هیچکس غیر از خدا علت این خوشحالی رو ندونه  تنها چیزی که همیشه از خدا خواستم سلامتی و آرامش بوده و بس! خدای خوبم امسال با ما بِه ازین باش .... کوچولوی دوست داشتنیه من سال نوت مبارک امسال بیشتر از هروقت دیگه ای دلم میخواد بیای پیشم تازه خانم دکتر هم حدودا" 3ماه بهت فرصت دادن که تشریف بیاری تویِ دلِ مامانی در غیر اینصورت ایشون با یه لبخند زیبا متوسل به زور و کارهای غیر معمول میشن فکرشـــــــــــــو کـــــــــــــــن پس بیا و بذار همه چیز در صلح و صفا پیش بره بیا و بدون که مامانی با یه دنیا عشـــق تمام قد انتظارِ او...
9 فروردين 1391

خصوصی با خدا

خدایا انقد فشار نیار دارم خورد میشم صداش رو نمیشنوی عزیزم موندم از کجا به فکرت میرسه اینا رو نازل کنی درسته هیچی از حکمتت سَرَم نمیشه ولی از قدرتت خیلی سَرم میشه ها بیشتر از اینا ازت انتظار دارم یکمی ملایمتر رفتار کن نازنیـــم منکه با قضیه دیر و زود شدن کنار اومده بودم اصلا" خودم بهت گفته بودم صبر میکنم بازم اینهمه فشـــار لازم بود؟! هرکاری کنی بازم دوستت دارم مواظبه خودت باش ببخشید اگه نگرانت کردم ولی اگه باهات حرف نمیزدم میترکیدم       ...
21 اسفند 1390