مادرااااااااانه

فصلِ تولدِ من

گاهی فکر میکنم دیگر ننویسم تا اوضاع تغییر کند و حالی باحال به سراغم بیاید/ مدتی است عشــــقم مرا گم کرده! شاید اگر دیر نشود صبر کنم تا پیدا شوم بعد دوباره بنویســـم اما باز فکرِ اینکه اینجا از آنِ توسـت و اینکه با یک بیکران عشق اینجا را ساختم تلنگری میشود برایم/ تلنگری میشود تا اجازه ندهم کسی سدِّ راهم شود برای نَنوشتم برایِ تــــــو عزیـــــــــــــــــــــزم مادرت روزهایِ بسیار سختی را میگذراند تنهایِ تنهایِ تنها به معنای واقعیِ کلمه و همچنان لبخند میزند! برایت نمی نویسم چه شنیدمو چه گذشتو چه میشود برمن فقط بدان تا یک قدمی مرگ قدم برداشتم! خواستم تا بیایم پیشِ تو/ تا خلاص شوم از این دنیای کثی...
30 دی 1391
1