مادرااااااااانه

داداش نفس

به نام خداي خوب   بي مقدمه بي حاشيه داداش نفس هم بدنيا اومد و امروز يكماهه شد   چي ازين بهتر بخوام از خدا! كنار نفس و برديا و حميد مو  همه چي ارومه     خدايا شكرررررت    ...
30 تير 1395

نقلِ مکان

سلام به همه ی دوستای خوبم بخصوص اونایی که توی دورانِ سختِ انتظار تنهام نذاشتن و پست های تلخ و پر انتظار منو تحمل کردن از روزی که متوجه شدم نی نی اومده توی دلم, دوست داشتم برم توی یه وبِ دیگه براش بنویسم حتی با بعضی هاتون مشورت هم کردم, اما خب یه سری دلائل نذاشت به سرعت کوچ کنم.... اگر تمایل داشتین ازین به بعد هم مارو همراهی کنین بیاین به آدرس جدیدِ منو کنجدی, فقط قبلش حتما" حتما" لینکِ قدیم ما رو که مربوط به همین وب کنونی هست حذف کنین (ممنون میشم) اینم آدرس جدید: lovehome84.niniweblog.com   ...
29 اسفند 1391

بد اما خوب

از روزی که اومدی توی دلم با خودت یک عالمه علائم عجیب و غریب هم آوردی با همشون کنار اومدم عزیزم, حتی یکبار هم شکایت نکردم تازه یه جورایی باهاشون حال هم میکردم! تا اینکه دیروز همه چی تغییر کرد! همه ی اون علامتهایِ به ظاهر نا به هنجار یکجا از بین رفت و این واسه منی که وجودت رو با اون ها حس می کردم یه نشونه ی بد بود/ از دیروز دنیا رویِ سرم خراب شد, حس می کردم شاید برات خدایی نکرده...... امروز با خانم دکتر تماس گرفتم گفت چیزی نیست اما اگر استرس داری بیا خیالت با یه سونو راحت بشه, رفتم مطب فقط راه میرفتم تا نوبتم بشه, دستام یخ کرده بودن خلاصه نوبتم شد و رفتم توی اتاق دراز کشیدم, خانم دکتر کارشو شروع کرد, صورتش رو به مانیتور بود و داشت با یکی...
12 اسفند 1391

شکرانه

به شکرانه ی حضورت به شکرانه ی وجودِ همیشه سلامتت به شکرانه ی قلبِ تپنده ات که رنگِ دنیا را برای ما زیباتر کرد به شکرانه ی آرامشِ مطلقی که بیش از پیش در زندگی مان جاری ساختی به شکرانه ی اینکه این روزها وجودم میزبانِ تکه ای از وجودِ خداست امروز برایت گوسفندی قربانی کردیم و به کمکِ عمو احسانِ عزیز به موسسه ی خیریه ی کودکانِ سرطانیِ محک تحویل دادیم باشد که مقبولِ افتد/ باشد که همیشه سلامت باشی/ باشد که تا ابد قدردانِ خدا بمانیم خدایا شکـــــــــــــــــــــــــر ...
7 اسفند 1391

دومین دیدار

از اونجاییکه تصمیم گرفتم همزمان تحتِ نظر دوتا دکتر باشم امروز دوباره برام لحظه ی موعود بود/ لحظه ی دیدنِ تو با یه وجودی که پر از هیجان واسترس بود اینبار وارد مطب خانم دکتر شدیم و خدا رو بی نهایت سپاس که ایشون به سرعت خونه ی کوچولوت رو توی دلم پیدا کردن و بر سلامت کاملِ شما صحه گذاشتن ممنون که به سرعت قلبِ پر تپش ات رو نشون دادی, قلبی که ظاهرا" قلبِ توئه اما بخدا قسم که این روزها واسه زنده بودنِ من میتپه/ مامانی باور میکنی دیدنِ تپشش هر لحظه به من جونِ دوباره میده؟!؟ آقای پدر از تمامی لحظات فیلمبرداری کرد تا هرگز فراموش نشه این تکرارنشدنی هایِ زیبایِ زندگیمون کنجدیِ خانه ی ما در تاریخ 2/12/91 عمری به اندازه ی 8هفته و 4رو...
4 اسفند 1391

معجزه ای به وسعتِ 6میلیمتر

در دلم هیاهویی بپا شده/ مدام با " کنجدی " صحبت میکنم و التماس و درخواست که در هنگام سونو خودش را تمام و کمال به مادر نشان دهد/ هرچه بلد بودم خواندم, هرچه در توانم بود نذر کردم که تنها ببینم خانه ای را که در دلم انتخاب کرده در مطب بودیم دیگر نوبت ما بود/ قلبم به سریع ترین شکلی که میشد میتپید/ مقداری آب خوردمو آقای دکتر مشغول شد, زمانی نگذشت که کیسه ی جنینی را نشان داد و من به یکباره نفس راحتی کشیدم/ بعد از آن دوباره گفت این هم خود جنین و دیگر چه کسی میتوانست توصیف کند حال مرا!!! دکتر همچنان میگشت و ناگهان گفت اینهم قلبش که میتپد...... وجودم تحمل اینهمه خوشحالی را نداشت/ من کجا بودم؟/ اینجا مطب دکتر است یا اتاقی در ...
25 بهمن 1391

اولین پدرنوشت در فیس بوک

سخت ترین کارِ دنیا "انتظار" کشیدنه ؛ نفس کشیدن در هوایی پُر از امید و هراس این روزها بیشتر از موبایلم به ساعتم نگاه می کنم شب ها به جای فیس بوک, تقویمم رو چک می کنم کُندترین لحظه هام ، وقتیه که با تمام توانم تلاش می کنم فکر نکنم و بخوابم . . . ...
19 بهمن 1391

سوپرایز کردنِ حمیـــــد

یکشنبه 8/11/91 حمید برای کارش دوباره باید میرفت یزد تا راه آهن رسوندمش/ ساعت حدودا" 5:30 صبح بود رفتم خونه ی مامانم صبحانه خوردمو خوابیدم/ بیدار شدمو یکبار دیگه صبحانه خوردم!!! حس میکردم حالم خوب نیست گاه و بیگاه دلم درد میگرفت, ترجیح دادم بعد از ناهار بیام خونه خودمون توی راه برگشت نمیدونم چرا یهو جلوی داروخانه ترمز کردم! پیاده شدم رفتمو بی بی چک خریدمو اومدم خونه رفتم w.c و نمونه رو امتحان کردم یه جورایی مطمئن بودم که منفیه واسه همین داشتم میومدم بیرون که دیدم در کسری از ثانیه داره دوتا خط پررنگ ظاهر میشه! خدایا چی دارم میبینم/مگه میشه/ دیدنِ این دوتا خط مدتها بود که برام مثه یه رویای دست نیافتنی شده بود اونم به این پررنگی جلو ...
14 بهمن 1391

من یه نی نی قورت دادم / هورااااااااااااااااااااااااا

درست همون موقعی که از زمین و زمان برات ناراحتی میباره درست همون لحظه ای که حس میکنی کم آوردی و آرزوی نبودن میکنی درست همون زمانی که دکترت رو عوض میکنی و فک میکنی شاید بتونه معجزه کنه با داروها و آزمایشاتِ آنچنانیش که قراره از ماه آینده شروع شون کنی! یکی هست/ یکی هست که ازون بالا بالاها دستت رو میگیره و خاتمه میده به همه ی ناراحتی هات و بهت ثابت میکنه که دکتر دارو درمان و چه و چه همه بهانست برای تو و من امروز فهمیدم که یک عدد نی نی قدِ یه کنجد قورت دادم و چه خوشمزه اس طعمِ نی نی/طعمِ مادر شدن   خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت ...
9 بهمن 1391