قصه از کجا شروع شد!!!
همه چی خیلی خیلی خوب بود و این موضوع هرازگاهی دلم را میلرزاند که نکند آرامش قبل از طوفان است؟!! بیشتر از 5سالو نیم از زیرِ یک سقف بودنمان میگذشت/ ایده آل هایِ اولیه برای آمدنت فراهم شده بود/ آزمایشاتِ پزشکی هم حاکی از سلامتِ کامل مان بود/ پس دیگر تصمیم گرفتیم که به خواست خدا بیایی...
خیلی زود بدونِ اینکه منتظرم بگذاری آمدی/ حس و حال غریبی داشتم باورم نمیشد که وجودم میزبانِ یک نقطه شده باشد/ ناخواسته اشک میریختم و به چند زبانی که بلد بودم خدا را شکر میگفتم
ختمِ قرآن و دعایِ توسل و زیارت عاشورا و چِه و چِه کارِ هر روزم بود برایِ سلامتی و آرامشِ بعد از تولدت/ هر روز هم صحبتم بودی از سلام و صبح بخیرِصبحگاهی تا عذرخواهی بابت ترمز نابجایم در خیابان تا قصه هایِ شبانه
به گمانم یادت بیاید هرشب که آقای پدر در آغوشم میگرفت به آرامی دستش را بر روی دلم قرار میدادم و برایت توضیح میدادم که این دستِ پر مهرِ پدرت میباشد تو آرام بخواب که او به لطفِ خدا با ماست/ حتما" گلهایِ مریم را بیاد می آوری/ حتما" بوسه هایی را که بواسطه ی وجودِ تو باید تعدادشان زوج میبود تا قبولش میکردیم را از یاد نبرده ای...
همه ی اینها را دیدی و باز بی دلیل رفتی؟!مگر به قصدِ ماندن نیامده بودی که اینچنین پرکشیدی؟! مگر نمیدانستی که حضورت برای من معجزه ای بود که مرا به اوج رساند و نبودنت فاجعه ای بود که درونم غوغایی بپا کرد!!!
آنروز که تکه تکه وجودِ حضورت از بدنم خارج میشد من درد داشتم! دردی که هیچ پزشکی راهِ درمانش را بلد نبود! دردی که درد دارد تا به امروز هم
و چه زود پیر شدم در جوانی! با خود میگویم نکند دعایِ مادربزرگم بود که زودتر از موعد اجابتش کردی خدا هان؟!!
از حرفهایِ گزافِ دیگری بگذریم که مرا لایق نمیدانست برای مادرشدن/ که از آنروز هر چه در زندگی ام گذشت ربطش داد به پر کشیدنِ تو و بد بودنِ من....
بگذریم از اینکه زندگی همیشه برایم فوق العاده بوده اگر دیگران بگذارند ما را به حالِ خود
بگذریم از اینکه شبی خوابیدند و صبحی بیدار شدند و متوجه شدند که باردارند و دو دستی بر سرشان کوبیدند که ای وای چه کنیم! و حالا به واسطه ی لقمه نانی و آبی که داده اند خود را دلسوز و همه چی تمام می دانند!!!
یعنی با آدم کاری میکنند که یادآوریِ تمامِ لطف هایی که در حق شان کردی به شدت تورا از خود متنفر میکند! البته ناگفته نماند اینها تقصیری ندارند وقتی آنها به واسطه ی تربیت غلط شان حاضرند جوانیِ خود و دیگری را تباه کنند اما ترکِ وابستگی هایِ نابجا ننمایند!!!
عزیز دلم هر روزی که دوباره درونِ وجودم جوانه زدی بیاد داشته باش که تا به همیشه آزادی بدونِ هیچ منّتی از جانبِ من
دردانه ی من این روزها دلم بدجوری پُر است! نه از بی مهریِ دیگران که خدا میداند بود و نبودشان برایم اصلا" مهم نیست! بلکه بخاطرِ خودم که بدجور به یک مرد تکیه داده ام آنگونه که اگر به جهتی مخالفِ من حرکت کند مرگ را براحتی جلوی دیدگانم میبینم و این بد است خیلی بـــــــــــــــــــــــــــــد
اینماه هم نیامدی و نبودنت تا وقتی وجود آقای پدر را حس میکنم آزار دهنده نیست پس تا وقتی که نمیخواهی به دنیایِ آدم بزرگها بیایی برای همیشه بودنش در کنارم دعا کن...
پی نوشت: به شدت بابتِ بار منفی پست های اخیر ناراحتم و خود را مسئول میدانم/ به امید خدا شهریور را در شادی و عکس از سفر و جشن عروسی آپ میکنم/ البته اگر بگذارند