این روزهایِ من
این روزها که به پوچ بودنِ این بودن رسیده ام یک جورِ ناجوری بابِ میل خودم زندگی میکنم
هیچ چیز برایم اولویت ندارد جز خودم/ دیگر حتی لحظه ای به داشتن یک بچه فکر نمیکنم/ لحظه ای حسرت عدم حضورش را نمیخورم/ حتی به نبودنش هم فکر میکنم! به اینکه اینگونه حتی بهتر هم هست/ به اینکه اگر درون دلِ مادر مانده بود امروز یکساله میشد, اما بهتر که نیست! بهتر که رفت!! بهتر که نماند!!!
حس میکنم با این طرز تفکرِ این روزهایم بوجود آوردن یک انسان بزرگترین ظلم است اول به خودم و بعد به او!
حس میکنم به اینجا تعلق ندارم! شاید اشتباهی شده که حتی خدا هم در آن مانده است که چه کند! بنظرم او هم گاهی ناتوان میشود!!!!
با تمام وجودم دلم میخواهد که دیگر نباشم, قطعا" تاثیرِ حال و هوای پاییزی نیست, من فکر میکنم دیگر کافیست!
آرزوی هیچ چیز مادی یا معنوی روی دلم نمانده!
همه را تجربه کردم/ همه ی اولین ها را کنار مردی تجربه کردم که روزی خودم به همه ترجیحش دادم و برای داشتنش جنگیدم
همه ی خوبیها و حتی بدیها را تجربه کردم/ همه ی به اصطلاح ثواب و حتی گناه ها را تجربه کردم
من داشتنِ یک همسر خوب و حتی بد
من داشتن یک خانه ی دنج و راحت و حتی ناراحت
من داشتن یک ماشین آنچنانی و حتی معمولی
من لذت مادر بودن و حتی نبودن
من همه و همه و همه را تجربه کردم
افسرده نشده ام/ خانه نشین نیستم/منزوی نگشته ام
هرروز از خانه بیرون میزنمو با کارم سرگرمم/ هنوز در خانه ام قهقهه میزنم/ هنوز با دوستانم خوش میگذرانمو به رنگ لاک ناخنم فکر میکنم
اما شدیدا" نبودن و تعلق نداشتن و بیگانه بودن با این دنیا مرا در خود میبلعد
قبل تر از قبل ها همیشه میخواستم که باشم! بخاطر دیگری باشم/ دیگری برایم فقط در حمید و والدم خلاصه میشود/ اما اینروزها دلبستگی های آنها را هم میبینم و خداراشکر که دارند کسانی را جز من در کنج دلشان بخصوص حمیدِ عزیزم/ پس دیگر دل نگران آنها هم نیستم
و چقدر خوب است که آدمی اینچنین سبک بال باشد و آماده برای رفتن....
آنهم آدمی چون من که مدتهاست دیگر خدارا با رکوع و سجود یاد نمیکنم/ دیگر بدنبالش در لابه لای کتابهایی به زبان عربی نمیگردم// مدتهاست که هرروز به زبان مادری میگویم شکر/ مدتهاست او را در کمک به هم نوع یاد میکنم هرچند کوچک
با این وجود ماههاست که حس میکنم رهایم کرده! او کار خود را میکند و من کار خود!!
اشتباه کرد, اطمینان دارم به این مطلب, که او اشتباه کرد و خود خوب میداند!
بارها و بارها و بارها به زحمت تا یک قدمی اش رفتم/ آنقدر نزدیک شده بودم که صدای نفس کشیدنهایش را هم میشنیدم! اما به لطفِ حکمتی که هرگز قبولش نداشتمو ندارمو نخواهم داشت دستِ مرا رها کرد و اینجا سرآغاز همان اشتباه بزرگش بود
و حالا من نشسته ام تا همانطور که خودم بعد از هر اشتباهم سعی کردم ناراحتی را از دلش بیرون کنم او نیز چنین کند یا اگر غرورش اجازه به اینکار نمیدهد همه چیز را خاتمه دهد تا بروم همانجا که باید باشم
آری من طلب کارم/ منه به ظاهر کافر در حال حاضر طلب کارم/ بواسطه ی تمام روزهایی که قرآن ختم کردم/ بواسطه ی تمام روزهایی که نماز اول وقت خواندم/ به واسطه تمام روزهایی که گناه نکردم/ بواسطه تمام روزهایی که شکرگذارت بودمو برای بودنت اشک شوق ریختم/ به واسطه تمام روزهایی که بابِ میل تو بدنیا آمدمو بابِ میل تو زندگی کردم......