امروز که تو نیستی...
چقدر سخته که تویِ دلت یه غم بزرگ باشه اما نتونی با عزیزترین فردِ زندگیت درمیون بذاریش
چقدر سخته که کوچولویی رو که خدا تویِ دلت میذاره یه روز بیاد ازت پس بگیره و براحتی بهت بگن: "حتما حکمتی توش بوده" و تو نباید دم بزنی
چقدر سخته که یکسال از پرکشیدنت میگذره و هنوز برنگشتی توی دلم
چقدر سخته که دائم بشنوی خدا خیلی مهربونه و قدرتش نامتناهیِ اما همین خدا میاد و یه دنیا غم تویِ دلت میذاره و تو باید شاکر باشی
چقدر سخته که جمله ی "خدایا شکر که مرا لایق مادر شدن دانستی" را مدام ببینی و تو دائم مرور کنی گذشته ات را که چه کردم که اکنون خدا مرا بی لیاقت دانسته!
چقدر سخته که وسط شلوغی احساس تنهایی کنی و به دنبالِ جایِ خلوتی برایِ اشک ریختن باشی تا مبادا اشکات آزرده کنه قلبِ اونایی رو که دوستت دارن
چقدر سخته که تمام امیدت/دلبستگیت/وجودت/لحظه به لحظه زندگیت رو با نفس های مردی گره بزنی که نتونی فقط اونو برایِ خودت بخوای و باید با اون همه چشمایِ خیره به خوشبختیت تقسیمش کنی
چقدر سخته که امروز تو نیستی و گه گاه آقایِ پدر..............
و چه آرامش بخش است وقتی میشنوی فراموش نشدی و دوستی در بهترین یا حتی سخت ترین شرایط برایِ برآورده شدنِ آرزویِ تو آمین میگوید
خدایا با قلبِ همیشه مهربونت ببخش بی صبری هایم را و باز هم شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر بخاطر همه چیز بخصوص مردِ رویایی ام که برایِ بدست آوردنِ او هم همینقدر عذابم دادیو من همینقدر غُرغُر کردم