مادرااااااااانه

قصه از کجا شروع شد!!!

همه چی خیلی خیلی خوب بود و این موضوع هرازگاهی  دلم را میلرزاند که نکند آرامش قبل از طوفان است؟!! بیشتر از 5سالو نیم از زیرِ یک سقف بودنمان میگذشت/ ایده آل هایِ اولیه برای آمدنت فراهم شده بود/ آزمایشاتِ پزشکی هم حاکی از سلامتِ کامل مان بود/ پس دیگر تصمیم گرفتیم که به خواست خدا بیایی... خیلی زود بدونِ اینکه منتظرم بگذاری آمدی/ حس و حال غریبی داشتم باورم نمیشد که وجودم میزبانِ یک نقطه  شده باشد/ ناخواسته اشک میریختم و به چند زبانی که بلد بودم خدا را شکر میگفتم ختمِ قرآن و دعایِ توسل و زیارت عاشورا و چِه و چِه کارِ هر روزم بود برایِ سلامتی و آرامشِ بعد از تولدت/ هر روز هم صحبتم بودی از سلام و صبح بخیرِصبحگاهی تا عذرخواهی بابت تر...
31 مرداد 1391

نامادر

وقتی به این خوبی نامِ مادر را یدک می کشی لااقل کمی مادری کن دلمان باز شود بعید میدانم با آنهمه غرور و تکبر که تو داری توانِ مادری کردن هم درت مانده باشد پس بیخیالِ به اصلاح مادر بودنت شو و همچنان پرغرور به خودخواهی ات ادامه بده که خدا را شکر توانمندی ات در این زمینه بس ستودنی ست!! و هرگز توجه نکن که فرزندت چگونه تاوانِ کارهایِ تو را پس میدهد و همچنان دم نمیزند.... خودخواهی و جانماز آب کشیدن تنها چیزیست که میتوان از تو آموخت و من در عجبم از خودم که چطور از روز اول آشنایی مان (که فقط چشمانت از زیر چادری مشکی پیدا بود و یکدم سدِّ راهِ وصالم میشدی) تا الان تو را تاب آوردم!!!! برایت تا به ابد متاسفم نامادر   ...
30 تير 1391

حس نبودنت

نفس می کشم نبودنت را تو نیستی هوای بوی تنت را کرده ام می دانی پیرهن جدایی ات بدجور به قامتم گشاد است تو نیستی آسمان بی معنیست حتی آسمان پر ستاره و باران مثل قطره های عذاب روی سرم می ریزد تو نیستی و من چتر می خواهم ... هر چیزی که حس عاشقانه و شاعرانه می دهد در چشمانم لباس سیاه پوشیده... خودم را به هزار راه میزنم به هزار کوچه به هزار در نکند دوباره یادِ بودنت بیفتم ...
17 خرداد 1391