مادرااااااااانه

سوپرایز کردنِ حمیـــــد

یکشنبه 8/11/91 حمید برای کارش دوباره باید میرفت یزد تا راه آهن رسوندمش/ ساعت حدودا" 5:30 صبح بود رفتم خونه ی مامانم صبحانه خوردمو خوابیدم/ بیدار شدمو یکبار دیگه صبحانه خوردم!!! حس میکردم حالم خوب نیست گاه و بیگاه دلم درد میگرفت, ترجیح دادم بعد از ناهار بیام خونه خودمون توی راه برگشت نمیدونم چرا یهو جلوی داروخانه ترمز کردم! پیاده شدم رفتمو بی بی چک خریدمو اومدم خونه رفتم w.c و نمونه رو امتحان کردم یه جورایی مطمئن بودم که منفیه واسه همین داشتم میومدم بیرون که دیدم در کسری از ثانیه داره دوتا خط پررنگ ظاهر میشه! خدایا چی دارم میبینم/مگه میشه/ دیدنِ این دوتا خط مدتها بود که برام مثه یه رویای دست نیافتنی شده بود اونم به این پررنگی جلو ...
14 بهمن 1391

من یه نی نی قورت دادم / هورااااااااااااااااااااااااا

درست همون موقعی که از زمین و زمان برات ناراحتی میباره درست همون لحظه ای که حس میکنی کم آوردی و آرزوی نبودن میکنی درست همون زمانی که دکترت رو عوض میکنی و فک میکنی شاید بتونه معجزه کنه با داروها و آزمایشاتِ آنچنانیش که قراره از ماه آینده شروع شون کنی! یکی هست/ یکی هست که ازون بالا بالاها دستت رو میگیره و خاتمه میده به همه ی ناراحتی هات و بهت ثابت میکنه که دکتر دارو درمان و چه و چه همه بهانست برای تو و من امروز فهمیدم که یک عدد نی نی قدِ یه کنجد قورت دادم و چه خوشمزه اس طعمِ نی نی/طعمِ مادر شدن   خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت ...
9 بهمن 1391

فصلِ تولدِ من

گاهی فکر میکنم دیگر ننویسم تا اوضاع تغییر کند و حالی باحال به سراغم بیاید/ مدتی است عشــــقم مرا گم کرده! شاید اگر دیر نشود صبر کنم تا پیدا شوم بعد دوباره بنویســـم اما باز فکرِ اینکه اینجا از آنِ توسـت و اینکه با یک بیکران عشق اینجا را ساختم تلنگری میشود برایم/ تلنگری میشود تا اجازه ندهم کسی سدِّ راهم شود برای نَنوشتم برایِ تــــــو عزیـــــــــــــــــــــزم مادرت روزهایِ بسیار سختی را میگذراند تنهایِ تنهایِ تنها به معنای واقعیِ کلمه و همچنان لبخند میزند! برایت نمی نویسم چه شنیدمو چه گذشتو چه میشود برمن فقط بدان تا یک قدمی مرگ قدم برداشتم! خواستم تا بیایم پیشِ تو/ تا خلاص شوم از این دنیای کثی...
30 دی 1391

این روزهایِ من

این روزها که به پوچ بودنِ این بودن رسیده ام یک جورِ ناجوری بابِ میل خودم زندگی میکنم هیچ چیز برایم اولویت ندارد جز خودم/ دیگر حتی لحظه ای به داشتن یک بچه فکر نمیکنم/ لحظه ای حسرت عدم حضورش را نمیخورم/ حتی به نبودنش هم فکر میکنم! به اینکه اینگونه حتی بهتر هم هست/ به اینکه اگر درون دلِ مادر مانده بود امروز یکساله میشد , اما بهتر که نیست! بهتر که رفت!! بهتر که نماند!!! حس میکنم با این طرز تفکرِ این روزهایم بوجود آوردن یک انسان بزرگترین ظلم است اول به خودم و بعد به او! حس میکنم به اینجا تعلق ندارم! شاید اشتباهی شده که حتی خدا هم در آن مانده است که چه کند! بنظرم او هم گاهی ناتوان میشود!!!! با تمام وجودم دلم میخواهد که دیگر نباشم, ...
25 آذر 1391

دل شکستن هنر میباشد!

به نامِ خدایی که این روزها مهربان نیست!!! منفی شد بله به همین راحتی یه خدا میتونه پشت کنه به همه ی ذکرگفتن هات/ به همه ی دعاهات/ به همه ی اون چیزایی که تو فکر میکنی براش اهمیت داره/ همان هایی که به سختی کنار میگذاری تا دلش را بدست بیاری این چیزا میتونه از یه لاک نزدنِ ساده شروع بشه تا هزارجور دعا که از اینور و اونور بهت میگن معجزه میکنه برات بخون/انجامش بده!!! منتی نیست خودم تصمیم گرفته بودم که اینکار ها رو بکنم و فقط برایِ دلِ خودمو آرامش درونمو خشنودی اون بود! اما خُب دروغ چرا فکر میکردم براش مهم باشه! خدایا کاری که در حقّم کردی کمرشکن نبود اصلا" نگرانم نباش و خودتو ناراحت نکن تو فقط بدجور دلم رو شکستی که...
20 مهر 1391

به توَکلِ نامِ اعظم ات

  به دور از تمایلاتِ قلبی ام و به امید دستیابی به معجزه ی عشقم  در نهایت خم کردم سرم را در مقابلِ آنچه که تو برایم مقدر کردی روزهایِ انتظار را که میتوانست شیرین باشد برایم/به سختی میگذرانمو لبخند میزنم تا نرنجد دلِ تو تا نرنجد دلِ هم نفسِ زندگی ام تا نرنجد دلِ کسی و فردا همان روزیست که علمِ پزشکی سعی در بوجود آوردنِ معجزه عشقم میکند و من به جد میدانم که اینها همه بهانه اند در مقابلِ خواست و قدرتِ تو! میدانم تا تو نخواهی نمیشود/ پس این بار بخواه / برایم بخواه / بخواه  تا تمام شود اینهمه انتظار/ اینهمه نبودنش پس توکل میکنم به تو به نامِ اعظم ات که خود گفته ای توکل کن بســــــــــ...
5 مهر 1391