معجزه ای به وسعتِ 6میلیمتر
در دلم هیاهویی بپا شده/ مدام با "کنجدی" صحبت میکنم و التماس و درخواست که در هنگام سونو خودش را تمام و کمال به مادر نشان دهد/ هرچه بلد بودم خواندم, هرچه در توانم بود نذر کردم که تنها ببینم خانه ای را که در دلم انتخاب کرده
در مطب بودیم دیگر نوبت ما بود/ قلبم به سریع ترین شکلی که میشد میتپید/ مقداری آب خوردمو آقای دکتر مشغول شد, زمانی نگذشت که کیسه ی جنینی را نشان داد و من به یکباره نفس راحتی کشیدم/ بعد از آن دوباره گفت این هم خود جنین و دیگر چه کسی میتوانست توصیف کند حال مرا!!! دکتر همچنان میگشت و ناگهان گفت اینهم قلبش که میتپد......
وجودم تحمل اینهمه خوشحالی را نداشت/ من کجا بودم؟/ اینجا مطب دکتر است یا اتاقی در بهشت که من انقدر خوشحالم!
یک چشمم به قلب کوچکی بود که میتپید و چشمِ دیگرم به همسری که لبخندش را با دنیایی عوض نمیکرد/ همگی خیره شده بودیم به مانیتور که دکتر اعلام کرد سن بارداری شما 5هفته و 3روز نیست! سونو نشان میدهد که لقاح زودتر صورت گرفته و جنین 6هفته و نیم سن دارد! و اینگونه بود که حمید غرق در شادی شد که یکهفته از انتظارش کمتر شده, آری برای کسی که ثانیه ها را میشمارد تا انتظارش بسر رسد یک هفته همانند یک عمر شادی بخش است
بابتِ تپش قلبت ممنون بالاترین معجزه ی هستی/تپش ات همیشه سالم و پر سلامت جانِ مادر
و اینگونه شد که در تاریخ 18/11/91 قلب من گره خورد به تپیدنِ قلبِ معجزه ای به وسعت 6میلیمتر
ناگفته نماند که کنجدیِ خانه ی ما رابطه ی خوبی با هورمونهایمان برقرار نکرده, یکجا هم بند نمیشود و مدام در مسیر حلق-مری و معده ی ما در حرکت است, و دوست ندارد چیزی در این مسیر بماند!!! گاهی ساعتها با هم درون w.c یک بازیِ نه چندان جالب که او دوست دارد را ادامه میدهیم و دیشب آنقدر سروصدای بازیمان بالا گرفت که آقای پدر ما را ساعت 4 صبح به بیمارستان صارم منتقل کردند و آنجا هم با آمپول و سرم تا خود صبح از ما پذیرایی کردند!! براستی که چه شیرین است دوران شیرین بارداری نه؟ :-))
یک تشکر ویژه : خاله پرستو به شدت مارا شرمنده کرد و با انبوهی از غذاهای خوشمزه و هدیه ای برای کنجدیِ مان سوپرایزمان کردند/ دستشان بابتِ تمام خوبی هایشان درد نکند.
تشکر ویژه تر: خدایا شکرت شکر به اندازه ی عظمتِ همیشگی و این روزهایت شکــــــــــــر